نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

مهمونی

نیوشای گلم امروز ٤ ماه و ٢٤ روز از ولادتت میگذره و من خیلی خیلی خوشحالم و مغرورم که خدا تو رو به من داده. همیشه هم شکرش رو به جا آوردم و ازش میخام که هر کس این نعمت رو نداره بهش عنایت کنه چون لحظات شیرین خنده و شیطنتهات رو با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمیکنم.... حتی وقتایی که خیلی اذیتم میکنی بازم دوستت دارم...  از پریروز تا حالا مهمون داریم... البته علارغم اصرار من که بیان خونمون رفتن و خونه گرفتن برا خودشون.... خوب شاید اینجوری راحت تر بودن... اما یه شب باهاشون و دو تا دیگه از دوستای اصفهانیمون رفتیم شام پاتوق همیشگیمون.... خیلی خیلی خوش گذشت شام که خوردیم سریع بر گشتیم خونه و دوباره فرداشبش اومدن خونه ما مهمونی.... وای مامان برا خ...
29 اسفند 1390

بازیگوشی

نیوشای گلم این روزا خیلی خیلی بازیگوش شدی و همش در حال قرقر کردن حرف ( ق) هستی.... و بعد هم از این کارت کلی ذوق میکنی.... یکی دو بار هم گفتی ( مِ ) هر چی یادت میدم بگی ماما تو فقط میگی ( مِ) ولی بدون همین  مِ گفتنت برا من یه عالمه ارزش داره یه کار دیگه هم که میکنی اینه که پستونکت رو از دهنت در میاری و بر عکس میزاری تو دهنت... الهی فدات شم که از حالا میخوای مستقل باشی....   دستت رو میبری و میچسبونی به پستونکت: با موفقیت درش میاری: و سعی میکنی خودت بزاریش تو دهنت : آخر سر هم باهاش خوابت میبره :   ...
22 اسفند 1390

روزمرگی

عزیز دلم... نفس من.... تمام زندگی و بهونه ی من برا زیستن... نیوشای گلم این روزای پایانی سال من و تو بیشتر وقتا تا آخر شب تنهاییم چون بابایی کارش زیاد میشه همیشه این موقع از سال.... حتی گاهی از شبا که میاد خونه تو خوابی و اون در حسرت بوسیدن و بوییدنت می مونه و منتظر می مونه تا صبح که بغلت کنه ببوستت و بعد راهی کارش بشه.... خوشحالم که میبینیم اینطوری خودتو تو دل من و بابایی جا کردی و دلمون برات هر لحظه بیشتر غش میره... نیوشای مامان چند روز پیش تولد اسماعیل بود ولی بخاطر مریض احوال بودن زندایی تولدشو خیلی شلوغ نکرده بودن و فقط دوستای مدرسش دعوت بودن... ولی ما شب قبل تولدش رفتیم خونشون و تو اونجا خیلی خیلی برای دایی سعید ذوق کردی.... دایی ...
22 اسفند 1390

یه اتفاق عجیب

نیوشای مامان امروز صبح که بیدار شدی از خواب وقتی تمیزت کردم و شیرت دادم به سرم زد لباساتو هم عوض کنم آخه چون از دیروز شیر بالا نیورده بودی ( با ترفندی که خاله ریحانه گفته بود) همون لباسای دیروز تنت بود و من دوست داشتم سر حال تر بشی... آخه گلم خیلی دوست داری که لخت باشی و خیلی سر کیف میایی وقتی لباساتو در میارم... وقتی لباساتو در آوردم احساس کردم ناخنم پوست نزدیک زیر بغلتو خراش داد و ملتهب شده برا همین ویتامین آد رو برداشتم تا بهش بزنم اما همینکه داشتم ویتامین می مالیدم بهش احساس کردم که یه چیزی سفت زیر دستم وول میخوره.... اولش فکر کردم اشتباه میکنم اما دست که زدم به اون  یکی دستت دیدم نه همین دست چپت اینجوره.... خیلی خیلی ترسیدم.... ز...
14 اسفند 1390

واکسن 4 ماهگی

دختر گلم امروز ٤ ماهت تموم شد مبارکت باشه.... اما باید واکسینه هم میشدی... تا بعداز ظهر خوب بودی اما از بعداز ظهر همش مینالیدی و داغ بودی .... وقتی بغلت میکردم سرتو میزاشتی رو شونم یا میچسبوندی به سرم و انگاری که یه کوره آتیش توی سرت روشن بود خیلی داغ بودی و خودتم کلافه بودی... منم تا میتونستم برات حوله خیس میزاشتم رو پیشونیت.... همه ی عصر تا شب رو توی بغل من بودی و من راه میرفتم اینقدر راه رفتم و بغلم بودی که کمرم  به شدت درد گرفت و گاهی خیلی گریه میکردی و بی تاب بودی و گاهی فقط ناله بود.... دیشب یه کار جالب کردی و وقتی بغل بابایی بودی و به من نگاه میکردی من میگفتم پِخخخخخخخخخ خیلی قهقهه میزدی و خوشحالی میکردی منم امشب...
5 اسفند 1390

اولین مسافرت

عزیز دردونه ی من! امسال بهمن ماه مثل هر سال بهمن ماه رفتیم کیش ولی این بار خیلی خیلی متفاوت تر از سالهای پیش بود.... اولین بارمون بود که بعد از ولادت تو میریم سفر و یکمی استرس داشتیم.... اما الان میفهمم که دختر گلم چه خانمی بود و خیلی اذیتمون نکرد و استرسمون بیخود بود... فقط موقع نشستن هواپیما من یادم نبود که پستونکتو بزارم دهنت برا همین خیلی خیلی اذیت شدی و هواپیما رو با گریه هات رو سرت گذاشته بودی و هیچ کاری از دست من بر نمی اومد جز صبر کردن و پیاده شدن.... به محض اینکه پیاده شدیم شروع کردی به خندیدن و ذوق کردن..... این بار بخاطر تو گل زندگیمون تصمیم گرفتیم که دور تفریحات دریایی رو خط بکشیم و بیشتر توی بازارها بودیم و فضای باز هتل......
1 اسفند 1390
1